با نگاهى به نوشته هاى لغت دانان, از پيشينيان تا معاصران,در مى يابيم كه
بعضى از الفاظ حكايت از يك معنى مى كنند, بيشترين لغات هر زبان از اين طيف
هستند, و هر لغت معادل با يك معنى است, امّا گاهى چند لفظ يك مضمون دارند
و معناى مشخصى از آنها اراده شده است. اين گونه الفاظ در زبانهاى گوناگون
وجود دارد, ولى در زبان عربى شايد بيشتر باشد, گستردگى زبان عربى باعث شده
تا گاه چند لفظ را براى يك معنى وضع كنند; كه اين حالت را ترادف مى نامند,
يعنى چند لفظ مساوى با يك معنى. اما مشترك لفظى نيز در زبان عربى و فارسى
وجود دارد, مانند لفظ شير كه در فارسى به معناى شير آب, يا شيرجنگل و يا
شير نوشيدنى به كار مى رود. در زبان عربى نيز اين مقوله وجود دارد.
گاهى
نيز يك لفظ, دو معناى مخالف يكديگر دارد, محمد بن ادريس شافعى كه شهرت او
در فقه است, ولى در لغت نيز زبان شناس است مى گويد: لفظ قُرء و قَرء براى
دو معناى مخالف هم وضع شده اند, كه عبارتند از طهر و حيض.1 طبرسى مى گويد
بيع براى خريدن و فروختن, وضع شده و شراء نيز مانند آن است.2 باع و شرى
بيشتر در فروختن و ابتاع و اشترى بيشتر در خريدن به كار مى روند.3 اين بحث
را به فقه نيز كشانده اند, با اين پرسش كه آيا در احكام فقهى مى توان از
مترادفات استفاده كرد.4
بيشتر عالمان ادب, پديده ترادف در لغت عرب را پذيرفته اند; و عده اى نيز به انكار آن پرداخته اند.
1. سيبويه كه پدر علم نحو است مى گويد:
(عرب, گاه الفاظ مختلف را براى معانى مختلف, و گاهى چند لفظ را براى يك معنى, و گاه يك لفظ را براى معانى گوناگون به كار مى برند.)5
2. قطرب نيز مى گويد الفاظ در زبان عربى بر سه گونه است:
الف.
الفاظ گوناگون با معانى گوناگون, مانند رجل, مرأة, يوم, ليلة, قام و قعد,
اين قبيل الفاظ چون بيشترين كاربرد را دارند قابل جمع آورى و شمارش نيستند.
ب. الفاظ مختلف با يك معنى مانند: عثير و حمار كه به معناى الاغ هستند, ذئب و سيد كه به معناى گرگ هستند, جَلَسَ و قَعَدَ….
ج. يك لفظ با معانى گوناگون; مانند (امّت) كه به چند معناى زير آمده است:
1. مردى كه به او اقتدا شود. 2. قامت 3. قامت مرد 4. جماعت و گروه. اختلاف ميان اين گونه الفاظ گاهى به تضاد نيز مى رسد.6
اصل
ترادف و ريشه آن, پى در پى بودن چيزى است; گفته مى شود: (ترادف القوم:
تتابعوا, و كلّ شىء تبع شيئاً فهو ردفه) يعنى قوم پشت سر هم آمدند; هر
چيزى كه پشت سر ديگرى است; رديف آن واقع مى شود.7
ترادف در كاربردهاى
لغوى نيز از همين معنى گرفته شده; لغاتى كه پشت سر هم مى آيند و بر يك
معنى دلالت دارند; گويى چند لفظ كه به يك معنى مى آيند در يك رديف و پشت
سر هم هستند.
بدرالدين زركشى(745 ـ 794 هـ . ق) مى نويسد:
(ترادف در لغت از مرادفة البهيمة آمده كه سوار كردن دو نفر يا بيشتر بر پشت حيوان مى باشد.)8
و بر همين اساس در لغت آمده است:
(أردفه: أركبه خلفه. و كلّ شىء تبع شيئاً فهو ردفه.)9
و
در گفت وگوى عرب گفته مى شود: (دابة لاتردف); يعنى حيوانى كه رديف را يعنى
نفر دوم را حمل نمى كند, و عرب به شب و روز (رِدفان) مى گويد.10
در هر
زبانى قاعده كلى بر اين استوار است كه هر لفظ فقط براى يك معنى وضع شود,
به عبارت ديگر در ازاى يك معنى, فقط يك لفظ وجود داشته باشد;11 اين قانون
اگر چه مستند به آيه و حديثى نيست, ولى حقيقت خارجى آن را تأييد مى كند;
زيرا در بيشتر زبانها در مقابل هر لغت, يك معنى وضع شده است, و اين افزونى
استعمالات لغات, مؤيّد حقيقت يادشده است. مترادفات نيز بخشى از لغت نامه
ها را به خود اختصاص داده اند; بر همين اساس است كه علامه ناصرالدين
بيضاوى گفته: ترادف خلاف اصل است.12
و بر همين اساس سبكى در شرح سخن او
مى نويسد: هرگاه امر دائر بين اين باشد كه لفظ با لفظ ديگرى مترادف باشد,
يا مباين با او باشد, حمل آن بر مباين سزاوارتر است13 و بر همين پايه
معروف است كه مى گويند: (التأسيس أولى من التأكيد), يعنى اگر بتوان كلامى
را بر معناى جديدى حمل كرد بهتر است كه آن را بر معناى قبلى حمل كرده
تأكيد معناى سابق بشماريم.14
بلى تأكيد در كلام, با آن كه از مباحث مهم
بلاغت و فصاحت است و بى ترديد درقرآن نيز واقع شده است, ولى اصل اوليه
همان تأسيس است, و تا زمانى كه بتوان كلامى را بر معناى جديدى حمل كرد, از
توجيه و حمل آن بر معناى سابق پرهيز مى شود.
بر همين اساس برخى از محققان گفته اند در حقيقت بين نمونه هاى زير كه در آن ادعاى ترادف شده ترادفى وجود ندارد.
نمونه
اول: خوف و خشية, اين دو لغت در ابتداى امر به ذهن مى آيد كه مترادف
باشند; هر دو در قرآن نيز استعمال شده اند, ولى با مراجعه و دقت در نوشته
هاى اهل لغت مى توان بين آن دو فرق گذاشت; خشيه بالاتر از خوف است, بلكه
شديدترين خوف را خشيه گويند, زيرا كلمه خشيه از (شجرة خشية) گرفته شده كه
به معناى چوب و درخت خشك است و در اين مورد, فوت به تمام معنى محقق شده
است, ولى خوف از (ناقة خوفاء) گرفته شده, يعنى بشرى كه مرض و نقصى در او
وجود داشته ولى فوت نشده, براين اساس است كه خشيه مختص بارى تعالى است;
خداى متعال فرمود: (و يخشون ربّهم و يخافون سوء الحساب)(رعد/21)15
و
نيز گفته شده, كه خشيه به خاطر بزرگى مخشى است; اگر چه خاشى نيز بزرگ
باشد, ولى خوف از ضعف خائف سرچشمه مى گيرد; اگر چه مخوف امر كوچك و سبكى
باشد; البته در قرآن (يخافون ربّهم)(نحل/50) نيز وجود دارد; ولى فرق آن دو
مانع از به كا ررفتن آن درباره خداى متعال نيست; به موسى خطاب شد (لاتخف),
زيرا موسى از ضعف خود مى ترسيد. و اگر اين فرق پذيرفته شود در آيه شريفه
(لاتخاف دركاً و لاتخشى) مى توان گفت جمله دوم, تأكيد كننده جمله اول
نيست, زيرا خوف به ضعف انسانها اشاره دارد و خشيه به بزرگى فرعون.
و
نيز مى توان بين خشيه و خوف فرق گذاشت به اينكه خشيه معنايى شبيه اشفاق
دارد و به ترسى كه از روى معرفت و شناخت باشد گفته مى شود, و ترسى كه از
روى شناخت و معرفت نباشد خوف است, و بر همين اساس فرمود: (انّما يخشى
اللهَ من عباده العلماءُ)(فاطر/28)
زركشى در البرهان مثالهاى زير را براى ترادف آورده است:
حسد و شحّ, جاء و أتى, خطف و تخطّف, سقى و أسقى; عمل و فعل, قعود و جلوس, تمام و كمال, ضياء و نور, اعطاء و ايتاء.16
به
هر حال اينها نمونه هايى از زياده روى در باب ترادف است, زيرا به روشنى مى
توان درپاره اى از موارد فرقهايى در لغت يافت; ولى لغويان خود را براى اين
مقصود به زحمت نينداخته و به فرقهاى بين لغات اشاره نكرده اند; بلى احمد
بن فارس(395هـ . ق) و ابوهلال عسكرى كه هر دو از منكران ترادف هستند و
همچنين يكى از معاصران در (التحقيق فى كلمات القرآن الكريم) تلاش ارزشمندى
در بيان فرقها و فوائد لغات به جا گذاشته اند.
ناصرالدين قاضى بيضاوى نيز در تعريف ترادف مى نويسد:
(الترادف هو توالى الألفاظ المفردة الدالة على شىء واحد.)17
توالى
الفاظ, يعنى پشت سر هم آمدن, و اين معناى ترادف است; و سبكى گفته الفاظ در
سخن بيضاوى, أسماء(برّ و قمح ـ گندم) و افعال(جلس و قعد = نشست) و حروف
(فى و باء) را شامل مى شود.
فخررازى گفته است:
(مترادف عبارت از تك
واژه هايى است كه بر يك معنى دلالت كنند, و فرق بين ترادف و تأكيد آن است
كه در ترادف هر يك از دو مرادف, همان معنايى را مى رساند كه لفظ ديگرى
دلالت دارد; ولى تأكيد عبارت از آن است كه لفظ دوم تقويت لفظ اول را
برساند.)18
بدرالدين زركشى گفته است:
(مترادفين يعنى تك واژه هاى دلالت كننده بر يك معنى و به يك اعتبار.)19
دو
ديدگاه مخالف در باره وقوع ترادف در لغت عرب وجود دارد; پاره اى آن را به
شدّت انكار كرده, و پاره اى نيز آن را پذيرفته اند. برخى نيز در اين زمينه
زياده روى كرده اند و كلماتى را كه قطعاً با هم فرق داشته اند, به عنوان
مترادف ذكر كرده اند.
عبدالرحمن جلال الدين سيوطى (م911 هـ . ق)
داستانى را از أصمعى (123 ـ 216 هـ . ق) 21 نقل مى كند كه از نام آوران
علم لغت به شمار مى آيد; احمد بن فارس(م395 هـ . ق) كه خود منكر ترادف است
مى گويد:22 هارون الرشيد از أصمعى درباره شعرى از ابن حزام ملكى سؤال كرد
و شرح و تفسير آن را خواست و به او گفت: اى اصمعى تو انسان شگفتى هستى;
لغات بيگانه را نيز خوب مى شناسى; أصمعى درجواب گفت: چرا اين گونه نباشم,
در حالى كه براى سنگ, هفتاد نام مى دانم.
نيز ابن فارس از استاد خود
احمد بن محمد بن بندار روايت كرد كه گفت از ابوعبدالله بن خالويه(315 ـ
370 هـ . ق) همدانى شنيدم كه مى گفت: براى شير پانصد نام و براى مار دويست
نام جمع آورى كردم.23
آورده اند كه شخصى گربه اى را به بازار برد كه
بفروشد, مشترى اول پرسيد: ما قيمة هذه الهرّة. دومى نيز آمد و براى او اسم
ديگرى گفت و همين طور سومى و چهارمى تا چندين نفر آمدند و اسماء مختلفى را
درباره گربه گفتند, ولى هيج يك او را نخريدند, صاحب گربه عصبانى شد و گفت:
(ماأكثر أسمائك و أقلّ ثمنك).
2. زياده روى گروهى درباره ترادف باعث
شد, تا عده اى نيز يكسره در صدد انكار آن برآيند; آنان ترادف را نوعى خلط
در كلام عرب دانسته, وسعت و گستردگى لغت عرب را فراتر از آن مى دانند كه
چند لفظ براى يك معنى وضع شده باشد.
از شخصيت هاى بنامى كه اين ديدگاه را پذيرفته اند افراد زير را مى توان نام برد:
ابوعبدالله
محمد بن زياد أعرابى(م231 هـ . ق); ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب(م291 هـ .
ق); ابومحمد عبدالله بن جعفر درستويه(م330 هـ . ق); ابوعلى فارسى(م 377 هـ
. ق) ; زجاج, ابوهلال عسكرى, جوينى و….24
ابوحسين احمد بن فارس (م 395
هـ.ق) كه صاحب دو كتاب معجم مقاييس اللغه و مجمل اللغه مى باشد و كمتر لغت
دانى به مثابه او به ريشه هاى لغت توجه كرده است, ارتباط بين لغات را به
خوبى بيان كرده, و تناسب ميان لغات را به خوبى شكافته و در فنّ فقه اللغة
سرآمد عالمان لغت است.
جلال الدين سيوطى(م911 هـ . ق) پاره اى از سخنان
مخالفان ترادف را نيز آورده است: ابوعلى فارسى(م377 هـ . ق) مى گويد: در
مجلس سيف الدوله, در حلب بودم و جماعتى از اهل زبان از جمله (ابن خالويه)
(315 ـ 370 هـ . ق) نيز در آنجا حضور داشتند; ابن خالويه گفت: براى شمشير
پنجاه نام از حفظ دارم. ابوعلى اين سخن را شنيد و خنديد و گفت اما من جز
يك نام بيشتر از حفظ نيستم و آن سيف است, ا بن خالويه گفت, پس نامهايى چون
مهنّد و صارم و… چيست؟ ابوعلى فارسى در پاسخ گفت: اينها كه مى گويى صفات
شمشيرند نه نام آن; گويا استاد ميان اسم و صفت تفاوتى نمى گذارد.25
جلال الدين سيوطى حكاياتى در اين موضوع از ابن فارس و ديگران نيز آورده است.26
ابن
درستويه كه خود منكر استعمال دو لفظ در يك معنى است, اعتقاد به ترادف را
از ضعف تتبّع و كم دقتى ناشى دانسته است.27 ابوهلال عسكرى اصرار دارد كه
هر لفظى مفيد يك معنى است, اگر لفظ ديگرى همان معنى را برساند, كارى لغو و
بيهوده خواهد بود.28
نزديك به اين تعبير از ابن الاعرابى نيز نقل شده;
او مى گويد ممكن است اسرار لغت عرب بر غيرعرب ها پنهان مانده باشد و خيال
كنند كه دو لفظ به يك معنى است, ولى عرب, خود شناخت كامل نسبت به معنى
لغتها و رموز بين لغات دارند.29
ابوهلال در اين امر بسيار تلاش كرده و
كتاب الفروق را در بيان وجوه فرق بين لغات نگاشته است, امام جوينى كه خود
منكر ترادف در لغت عرب است, گفته بين لغات وجوه فرقى هست كه آنها را از هم
جدا مى كند, ولى اين وجوه گاهى پنهان و پوشيده است, ولى عجب آن است كه
اصفهانى از او حكايت كرده كه دو واژه فرض و واجب را مترادف دانسته است.30
3.
گاهى يك واضع چند لغت را براى يك معنى وضع مى كند كه اين خود انگيزه و
دلائلى مى تواند داشته باشد, از جمله تكثّر وسائل, تنوّع در عبارت,
پيشگيرى از ملال آور بودن سخن و پرهيز از تكرار يك لفظ كه اين موارد از
اسلوب هاى بلاغى به شمار مى روند. و شايد منظور بيضاوى و سيوطى و ديگران
كه گفته اند ترادف, موجب توسعه در ميدان هاى بديع مى شود همين معنى باشد.31
دانشمندان
فقه اللغه بابى را با عنوان علل پيدايش ترادف در لغت عرب گشوده اند و
عواملى را در اين باره آورده اند كه هر چند برخى از اين عوامل استحسانى
بيش نيستند, ولى تا اندازه اى ما را در رسيدن به مقصود يارى مى كنند.
1.
چنان كه در اهل هر ملت و زبانى ديده مى شود, هر منطقه گويش و لهجه اى خاص
خود را دارد كه گاه با منطقه اى در فاصله اندك نيز تفاوت دارد. در بعضى از
موارد, اين تفاوتها ظاهر و آشكار نيز نيستند. چنان كه ارتباط و آميزش و
رفت و آمد ميان اهل شهرها و آبادى ها باعث مى شود كه الفاظ ويژه يك منطقه
به جاهاى ديگر نيز برده شود.
اين واقعيت را عالمان ادب و لغت و تفسير
نيز پذيرفته اند, چنان كه عالمان قراءات نيز برخى از قراءتها را راه يافته
از گويشهاى خاص مى دانند. برخورد گويشها و آميزش انسانهايى كه به يك زبان
ـ مثلاً عربى ـ سخن مى گويند موجب پيدايش چند واژه براى يك معنى شده است.32
2.
پاره اى از محققان نيز گفته اند يك چيز در اصل يك نام و چند صفت داشته كه
به لحاظ هاى گوناگون برآن يك حقيقت اطلاق شده; ولى بعدها اين اوصاف را به
عنوان اسم آن چيز تلقّى كرده اند و جنبه وصفى آنها فراموش شده است. داستان
برخورد ابن خالويه در مجلس سيف الدوله كه پيشتر گذشت دلالت بر اين مطلب
دارد.33
تأكيد عبارت از تكرار لفظ
به يك معنى است, مانند (هيهات هيهات لما توعدون) كه كلمه يا جمله دوم,
جمله اول را تأكيد و تقرير مى كند, ولى در ترادف, هر دو كلمه يك معنى را
مى رسانند و در مقام تأكيد نيستند.
ترادف, موضوع آن جدايى استعمال است;
از باب مثال, واژه هاى أسد و حيدرة و ليث هر سه به معناى شير هستند, ولى
در جاهاى گوناگون به كار مى روند, حال آن كه تأكيد در جايى است كه دو لفظ
با هم استعمال مى شوند.
در
پاره اى از آيات دو لفظ مترادف بر يكديگر عطف شده اند; عالمان علم بلاغت و
علوم قرآنى ادعا كرده اند كه اين گونه استعمالات دلالت بر تأكيد مى كند و
برخى بابى را به اين موضوع اختصاص داده اند.34 بايد گفت تكرار دو لفظ,
فايده آن تأكيد است, همين گونه اگر دو لفظ به يك معنى باشند. نمونه هايى
را دراين زمينه بنگريد:
(فما وهنوا لما أصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا) آل عمران/146
در
اين آيه شريفه در صدر آن وهن به كار گرفته شده و در ذيل آن ضعف, و هر دو
به يك معنى هستند, چنان كه طبرسى نيز ضعف و وهن را به يك معنى دانسته
است35. نظام الدين قمى نيشابورى نيز اگر چه اصرار دارد متعلق ضعف و وهن دو
چيز است, ولى فرقى در اصل معنى بيان نكرده است.36
(لاترى فيها عوجاً و لاأمتاً) طه/77
خليل
بن احمد فراهيدى مى گويد: عوج و امت به يك معنى هستند. در اين صورت, لفظ
دوم, مؤكّد اول خواهد بود, ولى ابوالحسين احمد بن فارس قزوينى (م395 هـ .
ق) كه منكر ترادف است مى گويد أمت آن است كه جايى خشن باشد و جاى ديگر نرم
باشد; يعنى فراز و نشيب داشته باشد.37
نمونه هاى ديگرى از عطف دو مترادف به منظور تأكيد از قرار زير است:
(لكلّ جعلنا منكم شرعة و منهاجاً) مائده/48
(فلايخاف ظلماً و لاهضماً) طه/112
(لاتخاف دركاً و لاتخشى) طه/77
(ثمّ عبس و بسر) مدّثر/22
(انّما أشكو بثّى و حزنى الى الله) يوسف/86
علامه
امين الاسلام طبرسى (م 548 هـ . ق) در جلدهاى نخست مجمع البيان اصرار دارد
تا كلمات مترادف را ذكر نمايد, ولى تعبير به ترادف نمى كند, بلكه مى گويد
اين الفاظ متقارب المعنى هستند.38
شيخ طوسى (م460 هـ . ق) در تبيان مى نويسد: (البلد و المصر و المدينة نظائر.)39
امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان نيز آن را آورده است.40
بدرالدين
زركشى مى گويد: سخن درست, وقوع ترادف در قرآن است, زيرا در يك آيه فرموده:
(و لقد بعثنا فى كلّ امّة)(نحل/36) و در آيه ديگرى فرموده:
(أرسلنا)(صافات/72) و ازاين دست مثالها بسيار است.41
در اين فهرست كوشيده ايم تا نمونه هاى بيشترى از قرآن گردآوريم:
1. تخويف, تحذير, ارهاب, انذار, ايعاد: (ترساندن)
2. آتى, أعطى, خوّل, نحل, منح, حبى: (دادن, بخشيدن)
3. بعيد, سحيق, عميق, قصى: (دور)
4. جاوز, عدى, أسرف, بغى: (ظلم كرد)
5. برأ, بدع, فطر, خلق, أحدث, أوجد, أنشأ, ذرأ, جعل: (پديد آورد)
6. ذلّ, زلق, عثر: (لغزيد)
7. دنى, قرب, زلف, أتى, أزف, قاب, اقترن: (نزديك شد)
8. أظهر, أبدى, أجهر, أعلن, أعثر: (آشكار كرد)
9. رحب, وسع, تفسّح: (گسترده و وسيع شد)
10. كتم, وارى, أكنّ, أخفى, أسرّ, خبأ: (پوشاند)
11. غاب, أفل, غرب, عزب: (پنهان شد)
12. بهتان, إفك, افتراء, اختلاق, كذب: (دروغ)
13. شيخ, شيب, كهل, عجوز: (پير)
14. اثم, ذنب, خطيئة, جرم, عصيان: (گناه)
15. حثّ, حرّض, رغّب, شجّع, أنّب: (برانگيخت)
16. وهن, فشل, توانى, ضعف: (سستى)
17. فطر, مخر, قدّ: (شكافت)
18. شجر, تنازع, حاجّ, جادل: (منازعه كرد)
19. حوايا, أمعاء: (روده)
20. كذب, افترى, أفك, تقوّل: (دروغ بست)
21. حقيق, جدير, قمين, حرى: (سزاوار)
22. وجده, صادفه, ألفاه: (يافت او را)
23. قرين, رفيق, صديق, خليل, حميم: (دوست)
24. انبثّ, انتشر, انتثر: (پراكنده شد)
25. انتظر, ارتقب, تربّص: (انتظار كشيد)
26. فرّ, أبق, هرب, شرد, استنفر: (فرار كرد)
27. أخبت, خشع, خضع, تضرّع: (متواضع شد)
28. أهلك, أردى, دمّر, بخع, دمدم, باد, تبر, تبّب: (نابود شد, نابود كرد)
29. ذلّ, خزى, صغار, هون, فضح, إزدرى, كبت, دخر: (ريشه همگى خوار شدن است)
30. خشى, خاف, وجل, أشفق: (ترسيد)
31. سبيل, طريق, فجّ, نجد, صراط: (راه)
32. بتك, بثّ, بتل, قطع, جذّ, لات. : (بريد)
33. عبد, عكف, أله, وله: (پرستيد)
34. ماد, جنف: (نابود كردن)
35. عاد, رجع, صار, آب, آل, تاب: (برگشت)
36. أمهل, مهّل, رويد, أنظر: (مهلت داد)
37. سخر, استهزء: (مسخره كرد)
38. خرّ, سقط: (درافتاد)
39. أصدّ, غلّق, غلق, أوصد, أطبق, سدّ: (بست)
40. رجس, نجس, قذر: (پليد)
41. سال, أفاض, سكب, سفح, سنّ, صبّ: (ريخت)
ما
مدّعى استقراء در اين موضوع نيستيم و تنها نمونه هايى را ذكر كرديم,
ابوهلال درباره بعضى از اين نمونه ها اصرار دارد كه فرق ميان چند واژه را
بيان كند.
يك: أصدّ, غلّق, غلق, أوصد, أطبق, سدّ.
ظاهر معجم الفاظ القرآن آن است كه لغات فوق را مترادف شمرده است:
(أصدّ الباب و آصده: أطبقه و أغلقه. و مثله أوصده يوصده فهو موصد.)42
البته در غلّق مبالغه اى وجود دارد كه در غَلَقَ نيست. راغب اصفهانى گفته است
تشديد در غلّق يا براى محكم كردن و يا زيادى و يا هر دو است;43 با مراجعه
به نوع كتابهاى لغت فهميده مى شود كه غلق را به معناى أطبق تفسير كرده
اند, و أطبق را به سدّ و صدّ وآصد, بلى اصل صدّ را مَنَعَ تفسير كرده
اند.44
دو: نحلة, عطية, هدية, هبة, صدقة, حبوة.
شيخ طوسى در مبسوط مى نويسد:
(الهبة والهدية و الصدقة بمعنى واحد.)45
شهيد ثانى در مسالك الافهام مى نويسد:
(صدقة
اخصّ از هبه است چون قصد قربت در صدقه شرط است, و هديه نيز اخص از هبه
است, زيرا هبه نياز به قيد ديگرى نيز دارد و آن اين است كه موهوب از مكان
اول به مكان ديگرى برده شود تا اعظام و توقير درباره آن صورت گيرد, از اين
رو لفظ (هدى) بر زمين وعقار كه قابل انتقال نيست اطلاق نمى شود; گفته نمى
شود: أهدى إليه داراً و لا أرضاً, ولى گفته مى شود: وهبه ذلك, پس هبه از
هديه اعمّ است.)46
راغب اصفهانى نحله را خاص تر از هبه شمرده مى گويد:
نحلة عطيه بر سبيل تبرّع است و از هبه خاص تر است, زيرا هر هبه اى نحله
نيست, و هر نحله اى هبه است.
شهيد ثانى در مسالك الافهام مى گويد مهر نامهاى گوناگونى دارد: صداق, نحلة, أجر…47
سه: ابتقار, انشقاق, انفجار, انفلاق و انبجاس.
برخى از واژه هاى يادشده را در آيات زير مى بينيم:
1. (فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عيناً) بقره/60
2. (فأوحينا الى موسى أن اضرب بعصاك الحجر فانفلق…) شعراء/63
3. (و أوحينا الى موسى إذ استسقاه قومه أن اضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتا عشرة عيناً) اعراف/160
صاحب معالم الاصول مى نويسد:
(با
آيات ياد شده مى توانيم بر جواز نقل حديث به معنى استدلال كنيم, و آيات
شريفه دلالت دارد بر اينكه مى توان عبارتى را با چند گونه تعبير آورد.)
زمخشرى ذيل آيه 160 سوره اعراف گفته است:
(فانبجست: فانفجرت و المعنى واحد.)48
نيشابورى نيز همين تعبير را آورده مى گويد اصل فجر, شقّ و شكافتن است.49
ماوردى نيز اصرار دارد تا بين انفجار و انبجاس فرق گذاشته, انبجاس را خروج اندكى از آب معنى كند.
آن
گاه گويى بر آنها اشكال شده كه بنابراين, بين دو آيه تناقض وجود دارد; در
جواب گفته اند: فجر شكافتن است و بجس شكافتن تنگ است, بنابراين تناقض وجود
ندارد; نظير مطلق و مقيّد وعامّ و خاصّ است, يا گويى اول انبجاس بوده آن
گاه انفجار, زيرا هر چشمه اى كه بجوشد اول آب كم از آن خارج مى شود و سپس
زياد مى شود.50
ابوعبيده كه از لغت دانان معروف عرب است گفته, تجسّس و تحسّس به يك معنى هستند.51
اين دو لغت هر يك در آيات قرآن يك بار استعمال شده:
(لاتجسّسوا و لايغتب بعضكم بعضاً) حجرات/12
(يا بنيّ اذهبوا فتحسّسوا من يوسف و أخيه) يوسف/87
فيومى(م 777 هـ . ق) صاحب المصباح المنير مى نويسد:
(تحسّسه:
تطلّبته)52 جست وجو كردم, و نيز گفته شده: تجسّسها: تتبّعها, ومنه
الجاسوس, لانّه يتتبّع الأخبار و يفحص عن بواطن الامور, ثمّ استعير لنظر
العين.53
راغب اصفهانى (م 502 هـ . ق) بين حسّس و جسّس فرق گذاشته است.54
به
هر حال در سوره يوسف لفظ تحسّس در قراءت عاصم وجود دارد, درعين آن كه پاره
اى از قاريان ديگر آن را با جيم قراءت كرده اند (فتجسّسوا). و نيز در سوره
حجرات در قراءت عاصم با جيم خوانده مى شود , با آن كه با حاء نيز قراءت
شده (لاتحسّسوا).55
طبرسى ضمن آن كه تجسّس و تحسّس را به يك معنى دانسته لغت تلمّس را نيز بر آن دو افزوده است.56
سيّد نورالدين جزائرى مى نويسد:
(تحسّس,
خواستن و طلب كردن چيزى است به وسيله يكى از حواس, و تجسّس هم به همان
معنى است, ولى تحسّس بيشتر در خير است, و تجسّس در شرّ, به دليل آيه (يا
بنى اذهبوا فتحسّسوا من يوسف و أخيه)(يوسف/88); زيرا يعقوب انتظار زنده
بودن يوسف را داشت و مى خواست خبر سلامت او را بياورند, ولى در آيه (يا
ايها الذين آمنوا اجتنبوا كثيراً من الظنّ إنّ بعض الظنّ اثم و
لاتجسّسوا((حجرات/12) كه مسلمانان از تجسّس كردن منع شده اند, از جست وجوى
زشتى هاى پنهان مردم و اسرار آنها كه راضى به افشاى آنها و آگاهى ديگران
بر آنها نيستند, بازمى دارد.) 57
ولى روشن است كه اين فرق را از
استعمال آيه شريفه استخراج كرده, و اين استدلال نظير همان استدلال و ادعاى
سيد مرتضى علم الهدى است كه مى گويد استعمال, علامت حقيقت است و محققان در
جواب او گفته اند: استعمال, اعمّ از حقيقت و مجاز است.
1. ابن منظور, لسان العرب, بيروت, دار احياء التراث العربى, 1/130.
2. طبرسى, فضل بن حسن, جوامع الجامع, تصحيح ابوالقاسم گرجى,1/2.
3. همو, مجمع البيان, چاپ اسلاميه, 1/359.
4. عاملى, زين الدين (شهيد ثانى), تمهيد القواعد, قم, دفترتبليغات اسلامى, 87.
5. سيبويه, الكتاب, 1/7; سيوطى, المزهر,1/402; اقرب الموارد, مقدمه, 1/13; زبيدى, تاج العروس, 1/26; الابهاج فى شرح المنهاج, 1/241; ابوحيان, البحر المحيط, 2/105; اسنوى, جمال الدين, نهاية السؤل فى شرح المنهاج, 1/104.
6. قطرب, الأضداد, 243; رمضان عبدالتواب, مباحثى در فقه اللغه و زبان شناسى عربى, 350.
7. فيومى, المصباح المنير, 224.
8. زركشى, البرهان فى علوم القرآن, تحقيق يوسف مرعشلى, بيروت, دارالمعرفة, 2/105.
9. رازى, مختار الصحاح, 191; خورى شرتونى, اقرب الموارد, 1/399.
10. منبع اخير.
11. الابهـاج فى شرح المنهـاج, 1/241; ابوحيـان, البحرالمحيط, 2/108; سيوطى, المزهر, 1/406; اسنوى, جمال الدين, نهاية السؤل فى شرح المنهاج, 1/111; رمضان عبدالتواب, مباحثى در فقه اللغه و زبان شناسى عربى, 349.
12. الابهاج فى شرح المنهاج, 1/241.
13. همان, 1/242 و ابوحيان, البحر المحيط, 2/108.
14. عبود هرموش, محمود مصطفى, القاعدة الكلية, 285; زركشى, البرهان, 1/485.
15. منبع اخير, 4/68.
16. همان.
17. الابهاج فى شرح المنهاج, 1/237; اسنوى, جمال الدين, نهاية السؤول, 1/104.
18.خورى شرتونى, اقرب الموارد, 1/43; سيوطى, المزهر, 1/402.
19. ابوحيان, البحرالمحيط, 2/105; فخر رازى, محمد بن عمر, المحصول فى اصول الفقه, چاپ پنج جلدى, 1/253.
20. الابهـاج فى شرح المنهـاج, 1/240; سيوطى, المزهر, 1/403; ابوحيـان, البحرالمحيط, 2/105; فخر رازى, محمد بن عمر, المحصول فى اصول الفقه, 1/253.
21. ابن خلكان, وفيات الاعيان, ذيل ترجمه احمد بن فارس; زركلى, الاعلام, 1/184.
22. ثعالبى, فقه اللغة و سرّ العربية, 19, مقدمه.
23. سيوطى, المزهر, 1/409.
24. ر.ك: ذهبى, تذكرة الحفاظ, 3/214; زركلى, الاعلام, 1/252 و 184 ; ابن خلكان, وفيات الأعيان, 1/35; سبكى, طبقات الشافعية, 3/249.
25. سيوطى, المزهر, 1/405.
26. همان, 1/411.
27. همان, 384 و مقدمه ترجمه (الفروق فى اللغة)47.
28. همان و حموى, معجم الادباء, 8/258.
29. سيوطى, المزهر, 1/399; ابن انبارى, الاضداد, 7.
30. ابوحيان, البحر المحيط, 2/107.
31. سيوطى, المزهر, 1/406; نهاية السؤول, 1/110 ; فخر رازى, محمد بن عمر, المحصول فى اصول الفقه, 1/253.
32. الابهـاج فى شرح المنهـاج, 1/341; سيوطى, المزهر, 1/405; ابوحيـان, البحرالمحيط, 2/108; فخر رازى, محمد بن عمر, المحصول فى اصول الفقه, 1/255.
33. رمضان عبدالتواب, مباحثى در فقه اللغه و زبان شناسى عربى, 360.
34. زركشى, البرهان, 3/50.
35. طبرسى, مجمع البيان, 1/517.
36. نيشابورى, غرائب القرآن و رغائب الفرقان, 4/84.
37. زركشى, البرهان, 3/50; ابن فارس, معجم مقاييس اللغة, 1/137; حنبلى, سراج الدين, اللباب فى علوم الكتاب, 1/390.
38. طبرسى, مجمع البيان, 1/205.
39. طوسى, التبيان فى تفسير القرآن, 1/445.
40. طبرسى, مجمع البيان, 1/205.
41. ابوحيان, البحرالمحيط, 2/108.
42. مجمع اللغة العربية, معجم الفاظ القرآن, 1/39.
43. راغب اصفهانى, المفردات, 364; المختار من الصحاح, 377.
44. منبع اخير, 282.
45. طوسى, المبسوط, 3/303.
46. شهيد ثانى, مسالك الافهام, 6/9.
47. همان, جلد 7.
48. زمخشرى, الكشاف, 2/169.
49. نيشابورى, غرائب القرآن, 1/327.
50. همان, ماوردى, النكت و العيون, 1/127.
51. ابوعبيده, مجاز القرآن, 2/220 و مقدمه.
52. فيومى, المصباح المنير, 137.
53. همان, 101.
54. راغب, المفردات, 93.
55. زمخشرى, الكشاف, 2/501.
56. طبرسى, جوامع الجامع, 2/587.
57. مقدمه ترجمه (الفروق فى اللغة); جزائرى, نور الدين, فروق اللغات, 63.